حسامحسام، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره
پیوند من و بهترینمپیوند من و بهترینم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

حسام حس خوش زندگی

واکسن چهارماهگی

سلام گل پسر مامان الهی قربونت برم که انقدر آرومی خدایا هزاران بار شکرت به خاطر نعمت بی نظیری که بهم عطا کردی عزیز مامان من و بابا خیلی دوست داریم و از لحظه به لحظه با تو بودن داریم لذت میبریم وجودت به زندگیمون رونق داده.از وقتی تو هستی زندگیمون هزار رنگ شده سعی میکنم از ثانیه های با تو بودن لذت ببرم چون این روزا دیگه برگشت پذیر نیست خدارو شکر روز به روز داری بزرگتر میشی و مامان و بابا از وجودت بهره مند جدیدا خیلی سر و صدات زیاد شده جیغ میکشی قهقهه میزنی منم با تک تک حرکاتت ذوق میکنم خوب حالا از غلت زدنت بگم که یه مدت چون ختنه شده بودی نذاشتیم غلت بزنی فکر میکردم شاید یادت بره ولی 11 روز بعد از ختنه شدنت دوباره غلت زدی ی...
23 تير 1394

چهارمین ماهگردت مبارک

گل پسرم یکی یکدونه ی مامان وارد ماه چهارم شدی امروز حلقه ت افتاد خدارو شکر به خیر گذشت داری یواش یواش شیطون میشی خیلی دست و پا میزنی از این به بعد وقتی تو بغلمی خیلی بیشتر باید حواسمو جمع کنم دیگه یواش یواش بازی دالی موشه رو داری یاد میگیری و نسبت به قبل عکس العملت نسبت به این بازی بیشتر شده موزیک تشک بازیتو خیلی دوس داری و وقتی گریه میکنی با صداش آروم میشی و میخندی خیلی از خودت صدا در میاری و مثلا باهام حرف میزنی چند وقته هرچی میدم دستت راحت نگهش میداری و تسلط پیدا کردی جالبه همش هم دوس داری اسباب بازیاتو بچشی پاهات و با دستات نگه میداری و میبری نزدیک دهنت خوشبختانه فعلا که نمیخوری شایدم چندروز آینده..... از وقتی ختنه ت کر...
17 تير 1394

مسلمون شدنت مبارک

حسام مامان 1 هفته بود که تصمیم گرفتیم ختنه ت کنیم زودتر از اینا باید ختنه میشدی ولی دلمون نمیومد همش امروز فردا میکردیم خلاصه تصمیممون جدی شد و 3 ماه و 24 روزت بود که بردیمت بیمارستان برای ختنه زن عمو زحمت کشید با اتاق عمل هماهنگ کرد کارتو زودی راه انداختن خانوم پرستار صدام کرد شمارو تحویل گرفت بعد 30 دقیقه صدام زدن مامان حسام بیاد رفتم دیدم تو بغل یکی از پرستارا نشستی دارن باهات بازی میکنن تو هم میخندی وقتی تحویلت گرفتم 5 دقیقه نشده بود که صدات کل سالن رو برداشت فهمیدم کار خرابی کردی سوزش پوستت شروع شد 2 ساعت یه سره گریه کردی خلاصه تا غروب برنامه داشتیم ولی خداروشکر بعدش خوبه خوب شدی و دیگه بیتابی نکردی خوب حالا منم میتونم نفس را...
11 تير 1394

مرکز بهداشت

1 تیر دو هفته سر رسید و بردمت مرکز خیلی نگرانت بودم خانم ماما دور سر و وزنت رو اندازه گرفت و خداروشکر راضی بود گفت رو نمودار داره پیشروی میکنه بعد اینکه  اومدم خونه خاله مریم زنگ زد بهم شمارو بپرسه بعد بهم گفت که امروز تولدمه کلی شرمنده شدم آخه هر سال بهش تبریک میگفتم امسال با اینکه 1 تیر بردمت بهداشت بازم این تاریخ برام آشنا نیومد خلاصه هوش حواسمو بردی کوچولوی من 3 ماه و 16 روزت بود وقتی باهات بازی میکردم  با صدای بلند قهقهه زدی کلی ذوق کردم عزیزم فدای گل پسرم بشم من بوس   این بادی قشنگ سلیقه عمه جونه(مرسی عمه مهربون)   ...
5 تير 1394
1